آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

آیهان و حیوانات

پیشیه میگه میو میو          آیهانی گله، یک گل نیو (New) خروسه میگه قوقولی قوقو           آیهانی زیباست شبیه هلو قورباغه میگه قور و قور و قور          آیهانی هستش یه شاه صبور جوجهه میگه جیک و جیک و جیک          آیهانی پوشید یه لباس شیک هاپوهه میگه هاپ و هاپ و هاپ          آیهانی خونده ده بیست تا کتاب کفتره میگه بق و بق و بق          آیهانی بزن کتابو ور...
23 اسفند 1390

62 امین روز تولد- بازم جشن تولد

دیشب باباجون جعفر و مامان جون و دایی جون، از تبریز اومدن پیشمون. مامان جونی برام کیک پختن آوردن، واسه همین امروز برام یه جشن تولد با دوتا کیک گرفتن... اما من بی خبر از همه جا خوابم برده بودم... وقتی چشمامو باز کردم دیدم واو، باز این بزرگترا برای خودشون جشن گرفتن، اونم با دوتا کیک... اما من بیچاره که نمی تونم بخورم، هییییییییییی... حالا صبر کنیم بزرگ شم و با استناد به همین مدارک، هرماه ازتون کیک تولد بخوام... اینم از کادوهایی که باباجون و ماماجون برای این ماهگردم آوردن... یه کمی لم بدم ببینم نرمه...   ...
18 بهمن 1390

61 امین روز تولد- واکسن دوماهگی

امروز قراره برعلیه یه سری بیماری واکسینه بشم. مامانی حسابی دل نگران منه، اینو از چشاش می خونم. ولی من می دونم یه فرمانروا باید قوی باشه و به مشکلات بخنده... واسه اینکه مامانی از نگرانی دربیاد، یه کم باهاش حرف می زنم... چندتا شکلک براش درمیارم... و میگم:" ملکهههه، واکسن که ترس ندارهههه!!" * بقیه در ادامه مطلب *   انقد واسه مامانی، شکلک درآوردم که قبل از رفتن به درمانگاه خوابم برد... واکسنش خیلی درد داشت، هردوتا پاهامو اوف کردن، اما من فقط یه ذره گریه کردم و زودی به خودم مسلط شدم... سرمو گذاشتم و مثل یه فرمانروای قوی خوابیدم... راستش درد امونم نمیداد، ولی برای این...
17 بهمن 1390

جشن دو ماهگی

به عنوان یه فرمانروا، انقد سرگرم رسیدگی به امور مملکت شدم که حسابی از خودم غافل شدم. امروز صبح داشتم رادیو گوش می کردم تا ببینم رسانه های ملی راجع به امور مملکت چی میگن که یهو شنیدم گوینده گفت:" دومین ماهگرد تولد فرمانروای بزرگ، پادشاه ماه و زمین، اعلیحضرت همایونی آیهان، بر اهالی ماه و زمین مبارک!" حسابی تعجب کردم که ای دل غافل... سریع به سراغ مشاور اعظم، موش موشک عزیز رفتم تا از موثق بودن خبر مطلع بشم... خبر حقیقت داشت، به خاطر همین بعد از ظهر، بعد از فراغت از امور مملکتی، شال و کلاه کردم و راهی تالار قصر شدم... * بقیه در ادامه مطلب * روی تخت نشستم، کفش و کلاهمو درآوردم و منتظر شروع جشن شدم... ...
16 بهمن 1390

59 امین روز تولد

آی کلکا؟ بازم دارین قایمکی ازم عکس میگیرین؟ حالا که مچتونو گرفتم باید یک جوک بگین، بخندم. جوک: لپ تاپم رو بردم نمایندگیش، می گم ضربه خورده کار نمی کنه، یارو میگه ضربه فیزیکی؟!! پـــ نه پـــ ، یکم بی محلی کردم، ضربه روحـــی خورده. رفتم خونه دوستم کامپیوترش خرابه… میگم پاورت سوخته کامل! میگه یعنی یکی دیگه بگیرم ؟ پَـــ نَ پَــــ سوختگیش جدی نیست پماد سوختگی بزنی خوب میشه. رفتم ساعت سازی به طرف می گم ساعتم کار نمی کنه، میپرسه یعنی درستش کنم؟  پـــ نه پـــ باهاش صحبت کن سر عقل بیاد بره سر کار!!! ...
15 بهمن 1390
1